دین و سعادت بشر

ساخت وبلاگ
دین و سعادت بشر...ادامه مطلب
ما را در سایت دین و سعادت بشر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mousahajian4 بازدید : 43 تاريخ : شنبه 11 شهريور 1402 ساعت: 13:11

دین و سعادت بشر...ادامه مطلب
ما را در سایت دین و سعادت بشر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mousahajian4 بازدید : 63 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 5:50

درس زندگی... دین و سعادت بشر...ادامه مطلب
ما را در سایت دین و سعادت بشر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mousahajian4 بازدید : 75 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 5:50

#ضرب_المثلفکر نان کن که خربزه آبهدرروزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند .يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود .وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود دین و سعادت بشر...ادامه مطلب
ما را در سایت دین و سعادت بشر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mousahajian4 بازدید : 71 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 21:48

❤️ دین و سعادت بشر...ادامه مطلب
ما را در سایت دین و سعادت بشر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mousahajian4 بازدید : 66 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 21:48

دین و سعادت بشر...ادامه مطلب
ما را در سایت دین و سعادت بشر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mousahajian4 بازدید : 70 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 21:48

چه خوش گفت مولانای جان :

بر مُرده دلان پند مَده خویش میازار

زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

جایی که برادر به برادر نکند رحم

بیگانه برای تو برادر شدنی نیست


موضوعات مرتبط: جملات زییا
برچسب‌ها: شعر‌

دین و سعادت بشر...
ما را در سایت دین و سعادت بشر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mousahajian4 بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 17:18

#داستان_کوتاه دین و سعادت بشر...ادامه مطلب
ما را در سایت دین و سعادت بشر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mousahajian4 بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 17:18

دین و سعادت بشر...ادامه مطلب
ما را در سایت دین و سعادت بشر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mousahajian4 بازدید : 71 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 17:18

حکایت ✏️یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت:«ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.»مرد قبول کرد. پرنده گفت: «پند اول اینکه سخن محال را از کسی باور مکن.»مرد بلافاصله او را آزاد کرد و پرنده بر سر بام نشست.گفت پند دوم اینکه: «هرگز غم گذشته را مخور، برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.»پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : «ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی. »مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد.پرنده با خنده به او گفت: «مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ آیا پند مرا نفهمیدی یا ناشنوا هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه ی وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟»مرد به خود آمد و گفت:«ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.»پرنده گفت : «آیا تو به آن دو پند قبلی عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.» پند گفتن به فرد نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در شوره‌زار است.موضوعات مرتبط: حکایت پند آموز دین و سعادت بشر...ادامه مطلب
ما را در سایت دین و سعادت بشر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mousahajian4 بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 17:30